ما دو نفر وارد سی و هفت سالگیمون شدیم. چقدر خوبه که به دنیا آمدن مان رابا هم آغاز کردیم.
فردا با دخترک عازم سفر هستم تا به همسر جان برسیم و زادروزمان را در کنار خلیج فارس با هم جشن بگیریم.
در هرمز زیبا که پس از ده سال به دیدارش میروم.
سلام سلام
این موقعهای سال که میشه، کم کم در دلم رخت چرک میشورند. نمیدونم چرا پرولاکتین خونم میره بالا و دچار اظطراب میشم.
به احتمال زیاد مال این سندروم خونه تکانی دست جمعی هست که به حالم دامن میزنه. مخصوصا مامانم که اصرار داره کل زندگی را بریزه بیرون .
امسال نوروز، میشه پنجمین نوروز در خانه خودمان . برای بهبود حالم به هیچ عنوان به این سندروم خونه تکانی تن ندادم.
تازه ۴ ماهه در خونه جدید هستیم و خونه تازه رنگ شده و کفپوش نو هست و تازه امروز موفق شدیم که پرده اتاق سوم را بشوریم و نصب کنیم.
با دخترک شیرین و شیطون، همچنان در حال جا افتادن در خانه هستیم.
عاشق پیدا کردن کشوهای باز و درهای قفل نشده هست.
عاشق دویدن و بالا پایین رفتن از پلههاست.
عاشق حمل وسایل بزرگتر از خودش هست، دوست داره که ۶ تا عروسک را همزمان بغل کنه.
عاشق خندههای بینظیر و از ته قلبش هستم.
دخترک نوزده ماهه ما، دلمون را حسابی برده و ما دو تا میخواهیم بخوریمش از بس شیرین و خوش اخلاق و خندهرو هست.
من عاشق چشمش شدم، دخترمون زندگیات خوب و خوش باشه.
امسال دومین نوروز دخترک هست و دلم میخواد که سفره هفت سین دلبری براش بچینم.
مادر شدن، تجربه زندگی دوباره است، همراه با همه سختیهاش، و اینکه جونت بیرون از جون خودت هست، بسیار شیرین هست.
لحظههای سخت و شیرین، دو گانه جداییناپذیرش هستند.
با این چالش ده سال پیش هی دارم فکر میکنم که ده سال پیش دی ۸۷ در چه حالی بودم.
خاطره خاصی ندارم. انگار که یکی از سالهای تیره زندگیم بوده و نگاتیو سیاه هست.
اینجا هم هیچی ننوشتم.
یادمه که آقای همسر، آخر سال رفت سربازی ، بابا تصادف کرد، خاطره های تلخ با خودش داشت.
امسال همراه همسر و دخترم هستیم.
سه تا بی شاد و خوشحالیم. در خونه گرم و پر آرامشون به بزرگ شدن دخترکمون نگاه میکنیم.
دخترمان همه جان و جهان ما هست.
خندههای شیرینش دلنوازترین صدای عالم هست.
سال ۹۷ سال پر از شادی و نشاط بوده، دوستهام ازدواج کردن، بچهدار شدند. دنیاهامون رنگی رنگی هست.
خدایا شکرت
پی نوشت: وبلاگ ماه ها و سالهای بعد را خوندم و دیدم سال ۸۷ از سالهای خیلی شلوغ و پر مشغله بوده و کلاس تورلیدری و عکاسی و زبان میرفتم و تصمیم گرفته بودم که فوقلیسانس توریسم بخونم.
از اون روز کذایی ، شش سال گذشته.
ققنوس شدم و از خاکستر خودم دوباره متولد شدم. عشقم را آبدیده کردم و فهمیدم که هستم و چه میخواهم.
الآن، اکنون ، نفس زندگیام در کنارم آرام خوابیده و عاشق بابای مهربونش هست که من عاشقانه دوستش دارم.
من خوشبختترین هستم.
شش سال پیش باورم نمیشد که با گذشت شش سال، زندگیم این همه تغییرات و تحولات را تجربه کند.
خدایا متشکرم
در آستانه یازده ماهگی ، بالاخره دندون آناهیتا نیش زد.
از چهار ماهگی این بچه درد دندونو علائم مختلفش را داشت . و البته بابت این قضیه کلی توی تخت ما خوابید و نازش را کشیدم. تا بالاخره دندانش در اومد.
در چهار ماهگی که هیچ دندانی را نمیتونست ببره توی دهنش و الآن همه چیز و از جمله ۴ انگشت محترم همهاش داخل دهنش هست.
تا وقتی مشغول بازی خودش هست، همه چیز خوب هست اما اگر احساس کنه که کار داری ، میخواد که بغلش کنی و بچرخونیش.
در کل دختر دوست داشتنی و پر جنب و جوش و اجتماعی هست و تمام مدت در حال چرخیدن و تلاش برای پیشرفت حرکتهایش هست.
پنجم تیر برای نخستین بار در تخت ما ، برای سه ثانیه بدون هیچ کمکی یه دفعه پا شد و ایستاد. هنوز درکی از ایستادن نداره و بیشتر چهار دست و پا حرکت میکند و ما شاهد تلاشهای اتفاقیاش برای حفظ تعادلش هستیم.
خیلی دوستش داریم و تازه میفهمم که قلب آدم بیرون بدنش هست، چه مفهومی داره.
روز به روز از آناهیتا ، درسهای جدیدی یاد میگیریم.
صبر و تلاش مهمتریناش هست و میدونیم این روزهای طلایی تکرار نمیشه و هر لحظه در آغوش بودن و شیر خوردنش را دلم میخواد تا ابد در ذهنم نگه دارم.
فکر میکنم تا آخر تابستان با شیر خوردن باید خداحافظی کنیم.
امشب وبلاگ غزالی من شانزده ساله میشه.
از دخترکی پر شر و شور تا مادر امروز ، راه طولانی و پر فراز و نشیبی را طی کردم.
فکر میکنم بتونم ادعا کنم که مستندتری کار زندگیام هست.
تولدت مبارک غزالیم، به دنیای پر هیجان شانزده سالهها خوش آمدی
درباره این سایت